بسم رب الشهداء والصدقین
شهید : رجبعلی عبدالله آبادی
نام پدر : احمد علی
منطقه عملیات : بمباران هوائی دشمن (نیروگاه شهید سلیمی نکا)
تاریخ تولد : 1341
تاریخ شهادت : 12/7/1366
محل تولد : ساری – روستای جامخانه
زندگینامه
شهید عزیز در سال 1341 در خانواده مذهبی و مسلمان در روستای جامخانه ساری متولد شد و چون تولدش در ماه رجب بود نام رجب را بر او نهادند . برای کسب علم و دانش روانه مدرسه شد و تا کلاس پنجم ابتدائی ادامه تحصیل داد.بعد از فراغت از تحصیل به علت مشکلات زندگی و در گذشت مادر محترمه شان و برای امرار معاش در یک تعمیرگاه مکانیکی در نکا مشغول به کار شد . علی رغم اینکه به جبهه نرفته بود ولی در رابطه با جبهه دیدگاه خوبی داشت و دوره آموزشی نظامی را هم گذراند.بخاطر سکته پدر بزرگوارش و حضور برادر عزیزش در جبهه برایش حضور در جبهه مسیر نشد. از خصوصیات بر جسته و فعالیت خوب وی این بود که در داخل شهرک محل سکونتش حضور فعال در مسجد داشت.بدلیل شرایط جنگی شدن نیروگاه شهید سلیمی عشق و علاقه زیادی به محل کار در نیروگاه فوق پیدا کرده بود.گویا کسی به وی گفته بود که سعادت تو در کار کردن در این نیروگاه است.به همین دلیل بعد از بمباران به طور تمام وقت در محل کار انجام وظیفه می کرد.به گفته دوستان همکارش در زمان بمباران هوائی دشمن وی به جای اینکه برای خود جان پناهی پیدا کند به کمک دوستانش میشتافت تا آنها را از شرایطی که در آن بودند نجات دهد . این عشق به کار همچنان ادامه داشت تا تاریخ 7/7/1366 که دشمن بار دیگر (بار دوم)نیروگاه را بمباران کرد.ایشان با توجه به اینکه لباس خویش را پوشیده بود و قرار بود تا در سالگرد همشیره اش در دامغان شرکت کند ، نرفت.همکارانش به وی اصرار کردند که چرا نمیروی ؟ایشان که انگار ندائی به وی رسیده بود :که صبر کن که سعادت در صبر کردن است. با لباس تعویض کرده حدود 45 دقیقه بدون اینکه در آنجا کاری داشته باشد بدنبال گم شده ای می گشت و در نزدیکیهای انبار کپسول گاز و هوا قدم میزد تا اینکه هواپیماهای دشمن نیروگاه را بمباران می کنند و یکی از راکتهای هواپیما به داخل انبار اصابت کرد و کپسولهای گاز و هوا منفجر شد ند ایشان که در نزدیکی کپسولها بودند با انفجار کپسولها به طور همزمان ، تمام بدنش آتش گرفت و بعد از آتش گرفتن به طرف پناهگاهی که در چند متری انبار قرار داشت حرکت کرد.در این فاصله تمام لباسهای بدنش سوخت. وقتی به داخل پناهگاه رسید یک لایه از پوست بدنش به طور کامل از بدنش خارج شده بود و ایشان از ناحیه حنجره آسیبی ندیده بود و به راحتی صحبت می کرد.به دوستانش می گفت:من آسیبی ندیده ام به دیگران کمک کنید.دوستانش بعد از بمباران به زحمت ایشان را به داخل آمبولانس آوردند و به بیمارستان شهید زارع ساری انتقال دادند.بعد از معاینه پزشک معلوم شد که تمام اعضای بدنش بجز ساقهای پایش بطور کامل سوخته بود و بر اثر سوختگی بینائی دو چشمش را از دست داده بود . همه اطرافیان به حال او گریه می کردند اما خودش خوشحال بود.برادر عزیزش که در آخرین لحظات بالای سرش بود می گوید : به او گفتم که برادر آرزوی جبهه رفتن را داشته ای اما به آنجائی رسیدی که جبهه به سراغت آمد. شهید گفت: لیاقت رفتن به جبهه را نداشتم اما شهید شدن آرزوی من بود و این آرزو در دلم همیشه بود و به صورت حسرت مانده بود و اکنون آرزو دارم که شهید شوم ولی افسوس که باز هم احساس می کنم که لیاقت آن را ندارم. این جملات را گفت و با خنده از این دنیای فانی به دنیای باقی شتافت . از ایشان دو فرزند به نامهای محمد و حسین به یادگار مانده است.
یادش گرامی و راهش جاودان باد.
حسینُ منّی و انَا مِن حُسین
نظرات شما عزیزان: